اخلاقیات به مثابه بنیاد تمدن

تا یک سده پیش پرسشی بود که آیا با پیشرفت دانش و حل شدن پی در پی امور جهان شناختی انسان، امور معنایی انسان - که والاترین آن ها اخلاقیات است - به دسته ای از گزاره های مبهم و فاقد اثر فرونمی کاهد؟با گذشت زمان محرز شد که آن دسته از دانش هایی که روابط انسانی را تمشیت می کنند ، نظیر جامعه شناسی و روانشناسی و سیاست و حقوق و یا به آفرینش گری انسان در قالب هنر توجه دارند همچون شعر و نقاشی و رمان،بخشی تفکیک ناپذیر از وجود انسانی اند و نگرش های پوزیتویستی در این باره ناکارآمد و به فرجام جزم اندیشانه اند و راهی به گشایش مشکلات فروبسته ندارند.

این دیدگاه به ویژه از آن جهت آشکار شد که پیشرفته ترین فن آوری ها و هنگفت ترین هزینه ها در تمدن امروز همچنان به کار نیست کردن آدمی و انهدام آزادی و تعالی او می رود، نه آنکه خوشبختی او را فراهم آورد .بنابراین نمی توان تمدنی را تمجید محض گفت که آسان ترین و توسعه یافته ترین زندگی را در طول تاریخ به وجود آورده است اما از پرورش درست یک کودک بازمی ماند.
از عصر تکوین فلسفه تاکنون اخلاقیات یکی از ارکان بنیادین این دانش بوده است و بزرگ ترین متفکران از افلاطون و ارسطو تا سنت اسلامی و کانت و جهان معاصر هریک اخلاقیات را به بخشی از برنامه های اندیشه ای خود بدل ساخته اند.هرچند گفته شده است که قواعد اخلاقی درونیsubjectiveاست و به انگیزه فاعل عمل مربوط می شود ، به این معنا که انگیزه او باید خیرخواهی باشد و نه ترس یا منفعت یا خودخواهی و غیره ، و قواعد حقوقیobjectiveاست و صرف این که عمل با قوانین مطابقت کند ،بدون توجه به اینکه نیت و انگیزه فاعل چه بوده است ، کافی است تا فعل را مطابق با قانون بدانیم ، اما نمی توان از این نکته غافل بود که اخلاقیات فضایی ایجاد می کند که زندگی اجتماعی بشر و از جمله حقوق در آن تنفس می کند و بدون این فضا قوانین به موجوداتی متصلب و مزاحم بدل می شود ؛ چنان که هزاران قانون درباره مجازات گواهی دروغ، جامعه عادت یافته به دروغ را از توسل به دروغ بازنمی دارد.اما مطلبی که جامعه حقوقی ما را رنج می دهد از چند جنبه قابل بررسی است .نکته نخست آن است که می دانیم در میان مردم ما سطح احساسات بالا است و این احساس ها جامعه ما را از دید جامعه شناختی به جامعه ای هیجانی تبدیل کرده است .بازتولید این هیجان در زندگی عادی ما آن است که برخورد خشونت آمیز با مخالفان و منتقدان خویش را به راحتی مجاز شمریم و زبان ما نیز بازتاب دهنده این خشونت شده است.این وضعیت به ویژه اخیراً در نوشته ها و فضاهایی که آسان در دسترس است سبب ایجاد گفتارهای خشونت آمیز و عمدتاً نادرستی شده است که در حال اضمحلال مفاهمه های انسانی است و جالب آنکه هویت پخش کنندگان این زبان ناهنجار در غالب موارد قابل شناسایی نیستند.
دیگر اینکه انسان های هم زبان نیازمند گفتگو و به اشتراک گذاری فهم و دانسته های خود اند و خشونت موجب انقطاع در این مفاهمه می شود و آنان را به انزوا و به فرجام افسردگی می کشاند.افزون بر این فضای خشونت آمیز که با ارزش های قبیله باور درآمیزد اصل همدلی را که محور پیوندهای انسانی در جامعه است مشوش می سازد.انسان موجودی اجتماعی است و زندگی هر انسانی به دیگری وابسته است و این وابستگی موجب پیوند میان آدمیان می شود.به این ترتیب که در گذار سال ها و قرن ها انسان ها به حس مشترک یاد گرفته اند که بر مصیبت های روی داده برای دیگری همدردی کنند و با شادی های او بخندند.چنان که ٰآزار یک کودک ناتوان افکار عمومی را عمیقاً متاثر می کند و مرگ فرزند جوان یک خانواده دیگران را شریک سوگواری آنان می سازد.این همدردی درک حالت روحی شخص مصیبت زده است و بخشی از تعریف ما از انسانیت و حتی روان سالم فردی را به دست می دهد.تعبیر دیگر این همدلی همانا وجدان بیدار انساتی است.با معیار وجدان بیدار ما درمی یابیم که فرودستان و وانهادگان و کسانی که به رنج و غم گرفتار آمده اند،نیازمند دستگیری ما هستند و دامن کشی از ابتلائات آنان برق امید را می خشکاند و زندگی اجتماعی ما را به خطر می افکند.
متاسفانه فضای خشونت آمیز وجدان بیدار انسان ها را به خاموشی و افول می کشاند و اصل انسانیت را دچار گسست می سازد آن گاه که شخصی درمانده که هست و نیست زندگی اش در دستان ستمگری قهار گرفتار آمده نگاه ملتمسش را به قاضی می دوزد و از او احقاق حق می خواهد با این واکنش روبرو شود که گرفتاری تو به خودت مربوط است و یا کارمندی که یک موضوع ساده اداری را به امری هولناک و حل ناپذیر بدل می کند،هر دو آن چیزی را نمایندگی می کنند که به آن وجدان خفته می گوییم.وجدان خفته اهلیت اخلاقی را از انسان ها سلب می کند و آنان را وادار می دارد که همچون گرگ هایی به هم بنگرند که هر لحظه امکان دریدن یکدیگر را دارند و ابزارهایی بدانند که فقط برای برخی مقاصد خود به کار می برند.بدیهی است که چنین جامعه ای بقا نخواهد یافت و به فرجام انسان هایی این چنین خود قربانی نظام برساخته آن چنانی می شوند و تمدن را که بر بنیاد پیوند و یکپارچگی بنا می گردد به تشویر و نابودی می کشاند.