هرمنوتیک حقوقی

هرمنوتیک از واژه هرمینویینHermeneueinبرگرفته شده است که به معنای تاویل عبارات به لفظی است که مخاطب آن را در یابد.اغلب ریشه شناسان هرمنوتیک را به هرمس پسر زئوس خدای خدایان و همسرش مایا منسوب میکنند.هرمس کسی است که چنگ را اختراع میکند و پیام گذار مشیت الاهی است و رسالت او آن است تا اخبار آسمانها را از طریق ترجمان به انسانها ابلاغ کند.در سنت اسلامی اندیشه هرمسی یک مکتب اشراقی است و از نظر این مکتب وصول به تعالی علاوه بر تفکر عقلانی نیازمند سلوک عملی است.

در دوران نهضت اصلاح دین سوئدنبورگ به تاویل کتاب مقدس اقدام کرد.او میگفت که در افلاک شناسی فیلسوفان آسمان سه طبقه دارد که عبارتند از آسمان اعلی و میانی و سفلی که علوم سه گانه الاهی و ریاضی و طبیعی بر آن انطباق مییابد.برای کتاب مقدس نیز میتوان سه تاویل قدسی و معنوی و طبیعی را به کار گرفت .معنای قدسی فهم حقیقت پنهان و باطن متن است و انسان فانی را بدان دسترسی نیست. معنای معنوی اما معنایی نیمه مجرد و باطنی است که با هرمنوتیک میتوان به آن دست یافت و معنای طبیعی همان معنای ادبی است و به ظاهر شریعت میپردازد.
در قرن نوزدهم فریدریش شلایرماخر هرمنوتیک مدرن را بنیان نهاد.شلایرماخر درصدد بود تا با هرمنوتیک یک نظریه عام فهم را پایه ریزی کند.از نظر شلایرماخر وجوه مشترک متون آن است که از زبان نشات میگیرند و برای درک معنای آن متن میباید توجه کنیم که اندیشه موجود در متن با ساختمان دستوری زبان آن دارای گونه ای همکنشی است و اگر ما اصولی را که به فهم کامل زبان منجر میشود کشف کنیم،قاعده هرمنوتیک را بنیان گذاری کرده ایم.شلایرماخر دو روش متفاوت تفسیر را مطرح
میسازد که روش اول تفسیر دستوری است و روش دوم تفسیر روان شناسی .در تفسیر دستوری ما با مشخصات گفتاری مرتبط میشویم که ویژگی خاص یک فرهنگ است.بنابراین تفسیر دستوری به قوانین عینی و عامی میپردازد که یک قول را برای ما روشن میسازد.تفسیر روان شناسی اما رجوع به فردیت و نبوغ نهفته در پیام مولف است.در این جا ما زبان را کنار میگذاریم و صرفاً به ذهن و روان مولف توجه میکنیم.شلایرماخر تفسیر دستوری را عینی میخواند چون به قواعد دستوری زبان مربوط است و آن را سلبی میداند؛زیرا مرزهای زبانی را مشخص میسازد که فهم در آن عمل میکند.حال آن که در تفسیر روان شناسی هدف وصول به ذهنیت مولف است.بنابراین تفسیر روان شناسی تاویلی ذهنی و ایجابی است زیرا درصدد مرزگذاری برای فهم نیست و به اندیشه ای مربوط است که گفتار آن را عینیت میدهد و گفتار را خدمتگزار تفرد و نبوغ مولف میکند .بدین سان شلایرماخر فهم یک متن را مستلزم دو فرآیند متفاوت اعلام میکند:
اول،بر اساس ارتباط آن با زبانی که متن بخشی از آن است، به این معنا که هر متنی جزئی از یک نظام زبانی است و میان اشخاص جریان دارد.
دوم:هر متنی همان گاه بخشی از فرآیند زندگی مولف آن یعنی تاریخ درونی ذهن او است.
شلایرماخر باور دارد که فهم وقتی امکان پذیر است که این دو لحظه با یکدیگر پیوند یابند؛به این تعبیر که وقتی کسی زبانی را به کار میگیرد در عین حال در آن زبان تغییراتی ایجاد میکند؛برای مثال نبوغ فردوسی با خلق شاهنامه در زبان فارسی تغییراتی ایجاد کرد ،یعنی آن چه را که این زبان فاقد آن بود به آن افزود اما برغم این،هر مولفی اندیشه خود را در چارچوب یک زبان مطرح میسازد؛برای مثال چارچوب خلاقیت فردوسی زبان فارسی است و تفرد و فهم او در این زبان طرح ریزی شده است.نکته
در تاویل آن است که ساختار جملات و اجزا کلام درک شود و همزمان با ذهنیت یگانه مولف در متن واقعیت های بزرگ تر زندگی او تالیف گردد.از نظر شلایرماخر هرمنوتیک بازسازی تفکر شخص مولف در زبان و حضور در وضعیت روانی مولف است که در سبک او تجلی میکند.
پس از شلایرماخر ویلهلم دیلتای فیلسوف نوکانتی واسط هرمنوتیک قرن نوزده و بیست شد .دیلتای در پی بنیان گذاری نوعی روش شناسی برای علوم انسانی است.هرمنوتیک دیلتای مبتنی بر معرفت تاریخی است و توجه او فقط به متن نیست بلکه کل زندگی و فرایندهای ذهنی را که در زبان عیان می شود،عرصه گاه هرمنوتیک می داند.دیلتای میان تبیینExplanationو فهمUnderstanding فرق می گذارد.در علوم طبیعی ما روابط علی میان پدیده ها را تبیین می کنیمۀ،به این معنا که پس از رخ دادن معلولی خاص در مقام کشف علت آن هستیم.بنابراین موضوعات علوم طبیعی خارج از انسان است و فاصله ای میان انسان و موضوع هست و روشی که برای تحقیق به کار می رود استقرا است اما در علوم انسانی موضوع شناخت انسان است،به این معنا که عامل شناخت می تواند خود را از نظر روانی جایگزین دیگران سازد و کنش های آنان را فهم کند.به این ترتیب ما در علوم انسانی به دنبال دلایل افعال دیگران هستیم و قصد داریم تا از آن توجیهی به دست دهیم و به این منظور با موضوع همدل می شویم به این تعبیر که چرا افراد معین در موقعیت های تاریخی و روانی و فرهنگی واکنش های مشخصی را از خویش بروز داده اند و نه رفتارهای دیگر را؟دیلتای معتقد است که واقعیت های علوم انسانی استقرائی نیست و ما به یک کل نمی رسیم زیرا تاریخ هنوز صحنه ای گشوده است و ما رویدادهای تاریخی را پس از وقوع آن ها بازسازی و فهم می کنیم که روش به کار آمده هرمنوتیک است.
گئورک گادامر برجسته ترین چهره هرمنوتیک در قرن بیستم است.گادامر از شاگردان هایدگر است و هرمنوتیک او دوام اندیشه های هایدگر در یکی از شاخه های اصلی آن به شمار می رود.از نظر هایدگر انسان در مواجهه با امور آن را به فهم پیشین خود پیوند می زند که هایدگر آن را تاویل می خواند .ما با تاویل به جهان خارجی معنا می بخشیم و آن را در یک رابطه نظامدار قرار می دهیم.گادامر مساله هرمنوتیک را فهم و تفسیر درست آن چیزی می داند که به فهم درآمده است.گادامر فهم را در برابر روش شناسی علوم قرار می دهد.از نظر او روش علمی که به تحقیق در علوم تجربی می پردازد و به فاعل شناساSubjectابتنا می جوید مغایر فهم است که فرآیندی دیالکتیکی است.تفاوت روش شناسی و دیالکتیک آن است که در روش سوژه هدایت گر بحث است حال آنکه در دیالکتیک موضوع مورد فهم خود به طرح سوال هایی می پردازد که آدمی به آن ها پاسخ می گوید بنابراین موضوع دارای اصالت است.افزون بر این دیالکتیک پدیدار شناسانه است؛زیرا به موضوع امکان می دهد که خود را آشکار سازد و به فهم درآورد و در برابر در هر فرایند فهم کسی هست که می فهمد و این از آن جهت است که فهم شانی زبانی دارد.
گادامر فهم را فرایندی تاریخی می داند به این معنا که آدمی همواره با پیش-مفهوم هایی که در او اندراج یافته است به فهم می رسد.اما ما فقط تاریخ را از طریق آگاهی به زمان حاضر می فهمیم.بنابراین زمان حاضر با پیش-مفهوم های به ارث مانده قابل فهم است و گذشته نیز می باید به زمان حاضر انتقال یابد.گادامر این حضور گذشته در حال را سنت می خواند که در زبان تجلی می کند و به واسطه همین زبان است که ما دیگران را فهم می کنیم. گادامر معتقد است که ما نمی توانیم زمان حال را ترک کنیم و به موقعیتی دست یابیم که نویسنده در زمان تالیف اثر داشته است.چون ما موجوداتی تاریخی هستیم فقط از بطن تاریخ کنونی خود امکان فهم هر متنی را داریم زیرا معنای هر اثری بر اساس پرسش هایی فهم می گردد که در زمان حال برای آن طرح می شود.از سوی دیگر تفسیر مستلزم پیش-فرض هایی است که تاویل کننده از پیش دارای آن بوده است.از مبحث پیش-فرض گادامر این نتیجه را اخذ می کند که انسان ها به تاویل نهایی وکامل دسترسی ندارند؛به این قرار که اگرچه زمان کنونی کامل ترین تاویل را به دست می دهد اما این تاویل جاودانه نیست زیرا انسان ها موجوداتی گشوده هستند و همواره در راه تکامل گام برمی دارند.
از نظر گادامر در هرمنوتیک ما به دنبال فهم متن هستیم و نه مقصود مولف یا کشف ذهنیت خواننده.در این وضعیت تاویل کننده با متن به گفتگو می نشیند و در موضوع آن مشارکت می کند.در این گفتگو که در بطن سنت انجام میشود،متن به جهان معاصر ورود می کند.فهم، جهان متن را بازسازی می کند و این بازسازی از طریق همسان سازی مولف و تاویل کننده در جهان معاصر ممکن می شود.تاویل کننده برای فهم متن را به گفتگو می خواند اما این گفتگو پرسشواره است و متن را در افق و جهت خاصی قرار می دهد که پاسخ نیز باید با آن منطبق شود، چرا که پاسخ فقط بر حسب پرسش دارای معنا است و از آن جا که پاسخ موجد طرح سوال های جدید است این پرسش و پاسخ دوام می یابد و فهم را به امری مشارکتی بدل می کند.گادامر فهم متن را منوط به فهم آن سوالی می دارند که متن در مقام پاسخ به آن بوده است و این را اصل متعارف تمام هرمنوتیک می خواند که نام آن پیش-مفهوم کمال مندی است.در این مقطع گادامر نظریه امتزاج افق ها را مطرح می سازد.متنی که پرسشی را مطرح می کند که موضوع آن در مقام پاسخگویی به آن است،دارای افقی است که معنای متن در درون آن قرار می گیرد.برای فهم هر متنی باید به درون آن افق فرو شویم و از سیاق اثر پرسش کنیم.با قرار دادن اثر در چشم انداز افق در می یابیم که فهم فقط باز آفرینی معنای مورد نظر نویسنده نیست بلکه پرسش معناهای امکانی دیگری را نیز بازمی گشاید و به این ترتیب پرسش و پاسخ به روندی پایان ناپذیر تبدیل می شود، اما از آن جا که متن دارای یک افق تاریخی است و تاویل کننده نیز موجودی تاریخی است پس نمی تواند از افق خود برون شودبلکه تاویل کننده افق خود را گسترش می دهد تا به افق متن متصل شود که همان امتزاج افق ها است و در زبان متحقق می شود.
گادامر در کتاب حقیقت و روش به هرمنوتیک حقوقی می پردازد.او می گوید که شلایرماخر هرمنوتیک را عبارت از فهم و تبیین می دانست به این تعبیر که مفسر با مولف همدل می شود و آن حالت های روانی را که برای مولف رخ داده است مجدداً به تجربه خویش درمی آورد.بنابراین شلایرماخر معتقد است که اگر کسی وضعیت تاریخی و زبانی مولف را درک کند به فهم می رسد و توضیح این فهم عملی هرمنوتیکی است.
گادامر اصل کاربرد پذیری یا انطباق Applicationرا در کنار دورکن بالا قرار می دهد و می گوید انطباق رکن سوم هر فهمی است.اصل انطباق مرکز ثقل هرمنوتیک را از مولف به متن منتقل می کند.گادامر می گوید مفسر متن را با خود تطبیق می دهدچرا که او درصدد کشف این مطلب نیست که متن در جهان خویش و فی نفسه چه معنایی دارد و سپس انطباق را به میان کشد.مفسر در جهان خود با متن برخورد می کند.او برای فهم متن موقعیت کنونی خود را رها نمی کند بلکه در همین موقعیت است که با متن برخورد می کند و این درآمیختگی افق متن و مفسر بیانگر اصل انطباق است. در هرمنوتیک حقوقی میان معنای متن و انطباق آن تفاوتی نیست معنای حقوقی با اصل انطباق به وجود می آید که همان معنای متن است و به فهم می انجامد.
گادامر هرمنوتیک حقوقی و دینی را الگوی سایر علوم انسانی می داند زیرا مفسر در هرمنوتیک حقوقی و دینی درصدد انطباق موضوع با خود نیست بلکه کوشش می کند تا اندیشه های خود را با خواست قانونگذار یا کلام خداوند تطبیق دهد.بنابراین مفسر خدمتگزار متن است و ادعای حاکمیت بر آن را ندارد.به علاوه مفسر پیش فرض های خود را در معرض پرسش قرار می دهد تا فهم خود را تکامل بخشد.به این ترتیب مفسر موقعیت خود را به خطر می افکند تا ادعای حاکم بر متن را روشن کند.گادامر علت نیاز به هرمنوتیک حقوقی را نقصان قانون می داند.قانون از آن جهت ناقص است که واقعیت انسانی دچار نقصان است و بنابراین نباید به نص متن اکتفا کرد.
الگو بودن هرمنوتیک حقوقی از طریق اصل انطباق این تبیین را دارد که فهم حقوق تاریخی نیست بلکه اعتبار حقوق آن جا است که از طریق تفسیر عینیت می یابد.بنابراین فهم متن حقوقی به معنای تطبیق با مخاطب است و در هر لحظه و در هر موقعیتی باید به شیوه ای نو فهم شود.قاضی که قانون را به نیاز معاصر منتقل می کند در مقام اجرای وظیفه ای عملی است اما تفسیر او خودسرانه نیست بلکه کشف تثبیت معنای متن است.او کوشش می کند تا این حقوق را به زمان معاصر انتقال دهد.این مطلب را گادامر وساطت حقوقی می خواند که همان دلالت حقوقی قانون است.قاضی قانون را در هر پرونده ای عینیت می دهداما خود مقید به قانون است که همان کل است و تصمیم قاضی باید با این کل محک خورد پس کار قاضی مقید به قانون است و او متن را آزاد می کند.البته قاضی گاه برخی جنبه های متصلب قانون را کنار می گذارد تا قانون بهتری را بر موضوع منطبق کند.
گادامر می گوید که قاضی برای کشف محتوای ارزشی قانون خود را با ارزشی تاریخی مربوط می کند که قانون از طریق قانونگذاری به آن دست یافته است.به این معنا که قانون از نظامی ارزشی و هنجاری ناشی شده است و کشف معنای اصلی قانون همانا کشف آن زیرساخت تاریخی و ارزشی است که قانونگذار را به وضع قانون وادار ساخته است اما قاضی تقیدی به قصد تدوین کنندگان قانون ندارد بلکه او وظیفه دارد که تغییر شرایط را دریابد و به این ترتیب ارزش جدیدی را برای قانون بیافریند.به این تعبیر قانون برآمده از سنت در زبان معاصر بازآفرینی می شود و سخن گویی آغاز می کند که سنجه ای برای کل علوم انسانی از جمله در ادبیات و تاریخ وسایر علوم انسانی است.