بیلینسکی

بيلينسكي در نامه أي كه خطاب به گوگول است مي نويسد كه :“ نويسندگان در روسيه همان نقشي را بازي مي كنند كه در غرب فيلسوفان و متفكران آن را بر عهده دارند . اين مطلب نه تنها در آنجا اثبات مي شود كه در سراسر تاريخ ملت روس  شخصيتي را نمي شناسيم كه از جهت نفوذ و ژرفاي انديشه حتا قابل مقايسه با متفكران رده دو و سه در اروپا باشد كه آنجا نيز ثابت

بيلينسكي در نامه أي كه خطاب به گوگول است مي نويسد كه :“ نويسندگان در روسيه همان نقشي را بازي مي كنند كه در غرب فيلسوفان و متفكران آن را بر عهده دارند . اين مطلب نه تنها در آنجا اثبات مي شود كه در سراسر تاريخ ملت روس  شخصيتي را نمي شناسيم كه از جهت نفوذ و ژرفاي انديشه حتا قابل مقايسه با متفكران رده دو و سه در اروپا باشد كه آنجا نيز ثابت بيلينسكي به عنوان منتقدي ادبي در غروبگاه فضاي سنگين و سرمازده روسيه نيمه نخست سده نوزده در قامت وجدان آگاه روشنفكران در محيط استيدادي روسيه جلوه كرده است .

مخاطب منظور بيلينسكي از آن نويسندگاني است كه پس از تحكيم ادبيات روسي توسط پوشكين به آفرينش آن دسته آثار ادبي پرداختند كه با پيوند يافتن با انقلاب اكتبر 1917 ، يكي از متنوع ترين بخش هاي تاريخ انديشه دو قرن اخير را مديون آنها هستيم .

نويسنده روسيه در قرن 19 جمال فراهي براي گشاده دستي ندارد و بسياري از سؤال هايي كه در اروپاي همان دوره به كمك آزمون برمي آيد به اجبار براي او حذف شده است . بنا بر روايت آثار بزرگي كه ميراث اين دوران پرشكوه است ، نويسندگان براي انديشه أي كه از قبل پرورانده اند طرحي مي افكنند و همين تفكر چاره أي در اثر ادبي است كه در آغاز مورد توجه منتقدان و روشنفكران قرار مي گيرد . بنابراين ساختار ادبي ، ارزش هنري و رعايت اصول زيبايي شناسي به مطالبي درجه دوم تنزل مي يابد .

در پدران و فرزندان ، تورگنيف ، بازارف را به عنوان نخستين چهره نيهيليسم ادبيات مدرن معرفي مي كند كه اصلي ترين نقش را در ميانه تعارض دو نسل قديم و جديد بر عهده دارد . مساله تورگنيف در وصف بازارف آن جدال شناخته ديرين دو نسل نيست كه تمام اعصار جهان را از خويش آكنده كرده است . از آن جهت كه نسل پدران به دليل محافظه كاري و وفاق با وضع موجود در مقابل نسل جديد قرار مي گيرد كه بي پروا و نوجو است . با خلق بازارف انسان  جديدي به وجود مي آيد كه پيش از اين شناخته نيست . بازارف به سبك پوزيويستهاي قرن نوزده علم گرايي افراطي معرفي مي شود . او به تصريح منكر همه آن چيزهايي است كه در خارج از ديد تيزبين آزمون و تجربه مي ماند . هرچند اين شخصيت نيز تمام همانندان خود به وضعيت يك متفنن در علم به مذهبي متوسل شده است كه تا لحظه مرگ از اسطوره آن نجات نمي يابد .

وقتي مي گوييم كه ديدگاه بازارف به ناگزير در سطح اسطوره أي باقي است به آن جهت است كه سنخ بازارف در مقابل جهان افكار و فرهنگ به اثبات ماده و واقعيت متوسل مي شود و حال آنمه همين ماده و واقعيت خود برآيندي ذهني است و قواي فكري آدمي است كه اموري همچون ماده و واقعيت را بر عالم خارج تحميل مي كند . از سويي ديگر نگاه انكارگر آنچنان كه بازارف بدان قائل است متوقف نخواهند ماند . اگر با روشي واحد انديشه هاي ديني و عرفاني در مرتبه پايين تر قلمرو ادبيات و هنر زائد قلمداد شود دليلي وجود نخواهد داشت كه تدبير عملي زندگي و حاكميت آدمي بر وجود خود در معرض ترديد نباشد . به اين معنا كه آدمي چرا بايد زندگي كند يا خير ؟! بر همين اساس است كه مي گوييم صرف نظر از آنها كه نيهيليسم از گندآب وجود آدمي كند ، حتي نمي تواند به شعارهاي خود وفادار بماند . بازارف در رمان تورگنيف انساني آشفته است و اين از آن حكايت دارد كه نويسنده در بازشناخت اين شخصيت كاملاً در آشفتگي به سر مي برده است و به قضاوتي نهايي نرسيده است . در رمان هاي قرن نوزدهم روسيه ما به ويژه با قسمي اعلام جرم يا تقاضاي برائت مواجهيم . قهرمانان اين رمان ها يا از آبشخور نيكي تغذيه مي شوند و يا بر آسمان شرارت بال مي گشايند . تولستوي در اثر عظيمي همچون جنگ و صلح نيز تكليف خواننده را از قبل مشخص مي كند . او به صراحت اعلام مي كند كه ناپلئون و الكساندر بيش از آن چون دست آموزي استقلال و اراده ندارد كه به تقدير جهاني واكنش نشان مي دهند . تورگنيف در اين ميان وضعيتي استثنائي دارد . او در توصيف جهان خود در الگوبرداري از بخشي از جريان نسل جوان دهه شصت روسيه قلمب بغايت مشاهده گر و چيره دست دارد . اما بازارف هيچگاه به بلوغ نمي رسد و تورگنيف نمي تواند منطق او را تا نهايت خود تداوم دهند زيرا روش او تخريب محض است . به همين دليل است كه تورگنيف كه متعادل ترين انديشه را در ميان و نويسندگان هم طراز خود دارد . نمي تواند از شخصيت و روح خويش در وحيه نامتعادل بازارف مايه فراواني به رسميت بگذارد و مسووليت افكار او را بر عهده گيرد .

پيرامون بازارف نقش هاي ديگري خلق شده است كه شخصيت اصلي در برخورد با آنهاست كه چهره مي نمايد . از اين ها يكي آركادي (1) است ، ديگري نيكلاي تپرويچ پدر است اوست و سوي پاول پترويچ عمومي شخصيت چهارم زني به نام آدينسوا است . آركادي كه خانواده اش زمينه اصي كشمكش رمان را شكل مي دهد دوست همراه بازارف است . او كه جواني نازپرورده در خانواده أي اشرافي است از سنخ همان تيپ ها است كه وضعيت حاضر را ناقص و وخيم مي پندارند اما به دليل راحت طلبي و عدم تمركز مسائل كه مستلزم صبوريت طاقت فرسا است و يكي از دشوارترين امر جهان است از ايجاد صورت و الگوي عقلاني دگرگون عاجزند . هم از اين روست كه آركادي به مقله محض بازارف تنزل مقام مي يابد .

روند پرورش قهرمانان رمان متصور مي شويم كه بازارف از همان آغاز به اين مطلب پي برده است كه آركادي كسي نيست كه روش او را تا به انتها پيگيري كند و به درختي در بيابان مي ماند كه دمي مي بايد كه سايه سارش آسود و ترك منزل گفت .

اما مساله پراهميت كه آركادي چيز ديگري است . هرچند دنياي اين جوان پر اوهام تصوير شـده اسـت نمي توان اين را از او مضـايقـه كرد كه اميد او بر بهبود امور است . آركادي نـمونه

جالبي است.او همان ميانه دار تاريخ است كه در ميان افراد مطلق سياسي و اجتماعي وخواستاران فروپاشي بي قيد و شرط هيات حاكم قرار مي گيرد و به دليل ترديد و بي تصميمي بخشي از نظام موجود مي شود . آركادي چنداد پرورشي نيافته است كه سير تحول او به مقصود خاصي منتفع شود در دوران خود باشد اما تورگنيف اين چنين نيست . تورگنيف نمونه تعادل در عصر بي تعادلي است . او از يك سو نمي تواند نظام سياسي پوسيده و در انحطاط تزار را تاييد كند اما از دشمنان اين نظام هم مي هراسد . اما صداي او همچون اويي در دوران هاي سرنوشت هميشه محجور است و به دليل عقل سامعه در مقابل چنين آواهايي است كه ظهور لنين توجيه مي شود و از پي او استالين با كولاگ هايش از راه مي رسد .

(1) صورت نام ها از ترجمه معتبر اين اثر از روس اخذ شده است : پدران و فرزندان اثر توگنيف ـ ترجمه مهدي آملي ـ انتشارات علمي و فرهنگي ـ چاپ پنجم ـ سال 1365.

پدر و عموي آركادي نيز نمونه نسل خود و البته سن پدري شده اند . پدر آركادي مردي تصوير مي شود كه داراري نوعي حجب دروني است كه به راحتي همچون بزدلي عيان مي گردد . او مزرعه داري مهربان است و به جهت تن اسائي و سوء مديريت مزرعه اش را به افلاس كشانده است . رابطه گناه آلود وي با دختري از زيردستانش نوعي شرمساري را در محيط او ايجاد كرده است كه خاصه در رابطه با پسرش بارزتر مي گردد . اما عمو سرشته از صنم ديگري است . او كه در شادخواري هاي اشراف مسكو شيربچه أي در جلب محبت زنان به شمار مي رفته است ، سرگذشتش را به عشق شاهزاده أي شوهردار و نيمه ديوانه درهم آميخته و به ناكامي جان گدازي دچار شده است به ميزان ماجرايي اين چنين به زندگي تعالي مي دهد او نيز متعالي شده است . اين دو برابر از حيث اخلاق و روش زندگي بغايت از يكديگر فاصله دارند اما در تمام كردارهاي خود حتا در خطاها و نقصان هاي خود ، انسان هايي آشنايند . آنان براي خود و نويسنده قهرماناني ملموس اند و بي فاصله در خاطر خواننده به باور مي نشينند اما بعكس جريان معمول تاريخ روابط آنان با فرزندانشان برخواسته از گونه أي حسرت همراه با سرزنش ايام تعالي اخلاق و معرفت انسان ها در دوران هاي پيشين نيست ، همان انتقادي كه نسل پدربزرگان به پدران كنوني وارد مي ساخته است . بازارف معيارهاي بالا را  در هم مي ريزد و مي شكند و اين برخوردهاي بازشناخته را به معما بدل مي كند . نگاه آميخته به تحقير او به عشق عمو و شاهزاده ، پذيرش بي قيد و شرط دعوت به دوئل و عدم رعايت اخلاق بد خانوادگي و شرط ميزبان از طرفي توصيف كننده وضعيت بازارف است و از سوي ديگر رمز شكست او را به دست مي دهد . شكست از آن جهت كه اينها صرفاً مسائل يك نسل نيست بلكه قواعد حاكم بر انسان است و خود از صنف او برآمده باشد يا كمابيش واقعيتي را به نام زندگي توصيف مي كند و قلمرو حركت هر مصلحي را بسيار محدود مي سازد .

ادينسوا زن شوي مرده أي است كه در رمان تورگنيف شكست محتوم بازارف را در خويش بارور مي كند . در رمان وي شخصيتي جذاب و فاصله گير كه از زندگي خود دچار ملال است . برخورد با بازارف باعث تغييري در زندگي او پديد مي آورد اما از همان آغاز وي روابط خود را با بازارف تعريف كرده است حال آنكه طرف ديگر كورمالانه به جريان زمان دست مي سايد . در برابر عقايد و اظهارات فرقه عادت بازارف اين اشراف زاده به نوعي نگرش جاويدان كيهان مادي متوسل مي شود كه ميل به همراهي و در عين حال ثبات بخشي به وقايع دارد . پس از اندك زماني بازارف اين شنونده حساس و آرامش طلب را در قالب معشوق خود تصور مي كند و خامدستانه آن را بروز مي دهد حال آنكه بيش از آن اين آموزش و روش هاي خاص آن را از خويش دريغ كرده بود . بيان اين عشق بدترين شرايط است از آن جهت كه اين زن بر آنكه خود را مفتون به شم تاريخي قائل باشد وقايع تاريخ سازد به خطاط پيشين خود پناه برده است و عقايد بازارف اكنون براي او تفنني را طرح مي افكند كه به تكرار دچار شده است .

ناكامي در عشق و مرگي آخرين فصل هاي رمان را شكل مي دهند . سير وقايع رمان به ترتيبي است كه او مي بايد از سير وقايع جهان حذف مي گرديد زيرا راه ميانه أي نبود ؛ او يا مي بايد فاتح جهان مي شد و يا واقعيت ها او را نامعدوم مي ساخت . بازارف نشانه أي بود در دوراني نبود . آغاز داستايفسكي است كه خود را مخاطب اصيل . داستايفسكي به يقين همان كسي است كه مخاطب يدلنسگي پنداشته است ، حتا بسيار قبل كه از ان كه به جرم خواندن نامه او حكم زندان و تبعيديه سيبري را دريافت كند .

بارزترين خصوصيت داستايفسكي آن است كه در طلب تمناي حقيقت مي سوزد اما او از تبار كساني است كه پس از وصول به هرگونه حقيقتي بي فاصله امور متباين را نيز داراي همان ميزان استحقاق مي شناسد و بدينسان در ترديدي عظيم فرو مي روند .

داستايفسكي را بايد از همين سرچشمه آغازين تحليل كرد . روي آوردن او به مسيحيت انجيل ها و موژيك روس و نبرد او با روشنفكران كه به جنگ با تماميت مدرنيسم مي انجامد و او از هر آن چيزي كه روس است از جمله استبداد تعقيب خواهيم كرد و نامنطق هيات حاكم ، انحراف هايي از سيستم اصل آغازين است .

وجه مشترك مسيح و موژيك روس است كه در اولي گونه أي حكمت است و در دومي نوعي آرمان . اين ميراث دوسويي كه يكي از اوصاف ان كساني است كه قلمرو انساني را در نورديده انداما به قلمرو خدايان نايل نيامده اند ، تاريخي در اندازه بشر دارد . آنجا كه رنج انديشه را به نقطه مي افكند و آلات حسي آرد به زوال محض دچار مي شود ، « سادگي » به معيار حاكم بر روابط آدمي بدل مي شود كه پس از نزاع روح در عميق ترين مسائل زندگي انساني ديدن كودكي يا بوييدن گلي منحل مي كند اما اين همان نقطه است كه با ثبات بخشي به آن حقيقت را به مساله أي درجه دوم تبديل مي كنم . داستايفسكي البته تبار خود را دارد كه از گيلگمش و اوديپ به غزالي و ابوالعلاء معذي و پاسكال مي رسد . اينان دوزيستان تمدن انساني اند . بخش پنهاني روح را آنان به تجربه زيسته اند اما در آنان قسمتيخطا و به زندگي متعارف مي كنند كه در آن مشابه ديگران مي شوند . مسائل اين افراد به همان روح جاودانگي روح انسان است اما راه حل هاي آنان كه از فراموشي ناشي مي شد همچون تمام پاسخ هاي ديگر موقت و بساير مشكوك است اما داستايفسكي با سلوك از عالم اول به زيستگاه دوم درصدد انتقال در يافته هاي خويش است و هرچند كه پاسخ هاي او ناپذيرفتني نمايد نمي توان از اين نكته گذشت كه در دوران پس از دكارت هيچ متفكري را نمي شناسيم كه اينگونه عميق ترين سؤالي هاي مستتر را به تاريخ پيوند زده باشد .

داستايفسكي مجسمه أي عظيم است كه به زبان بسيار قاطع كام قربانيان و جانيان مي چرخاند . او نگاهي سحرآميز ، به نو طرزي بي بديل ناشناخته ترين بخش هاي ناخودآگاه انسان مدرن را كاويده است و اينجاست كه او يك تنه در برابر تقليل گرايي روشنفكران تحصل گرا مي ايستد و درصدد مي دهد كه اگر در جهان شيك معيار است و نه شبه آدمي به خاستگاه هاي روح خود چه بايد كند ؟ همينجاست كه حدود انسانيت به ديده داستايفسكي پر مي كشد و با پيوند يافتن به شخصيت مسيح به گونه أي هماهنگي در ايمان مي رسند . توجه داستايفسكي همان خطاب مسيح است كه آنان قابل بخشايش اند زيرا كه رنج بسيار برده اند  . در غرب با همين معناست كه داستايفسكي به بارزترين وجهي خطوط موافق و حخالف خود را مشخص مي سازد . انسان داستايفسكي از وسوسه هاست . او موجود متعيني است اما غرقه شدن در گناه با اوست . او خاكساري مي آموزد و او را در زمره آمورزيدگان مسيح قرار مي دهد . اين چهره همان فئودور داستايفسكي قمارباز و بي بند و بار نيست كه دشوارترين نوع زندگي را به مصرف شگرف ترين مخلوقات ذهني دو قرن اخير كشانده است ؟

مارملادف دائم الحضر و آن دخترك تن فروش ، سونياي كوچك بي ترديد رستگاري مي يابند اما راسكونيكوف دانشجو تازه پس از خصلت خودمداري خود در مقابل اين نمونه نجابت قرباني و شرمساري است كه امكان فلاح مي يابد .

اگر داستايفسكي از يك سو قلمرو نجات يافتگان را هرچه وسيعتر سازد از سوي ديگر ادعانامه أي عظيم عليه آن كساني است كه با عصيانگري عليه خدا درصدد برآمده اند تا خود را بر حال او نشانند . اصلي ترين مساله داستايفسكي در اينان حذف خداوند است و از نظر او اين اعراض لاجرم به حذف “انسان” مي انجامد كه اين همان نيهيليسم است كه البت اين مردمان همينجارها نمي شوند . استپان نيهيليستي است كه در قامت يك تخريب گر محض نشان داده مي شود و به همان آساني انساني را مي كشد كه ديگران حشره أي . تمام ايده ها و افكار خود را در پاي بت مردد و آشفته حالي همانند استاروگين قرباني مي كند كه پس از آنكه در هيات اسمه دياكف پدرش نمونه عملي افكار خود را مشاهده مي كند . وامانده در غمي قالب درياي وجود به صخره أي ساحلي فرو كوفته مي شود و به جنون دچار مي آيد . داستايفسكي تصريح مي كند كه انديشه أي كه به انكار خداوند بيانجامد لاجرم بت سازي جديدي را تحت نام حزب ، سئسياليسم و تاريخ به همراه خواهد داشت . اين تقديري بود كه داستايفسكي آن را براي قرن بيستم پيش بيني مي نمود . اين نفوذ نگاه كردن بسيار فراتر از ديد ماركس است و حتا از نيچه نيز در مي گذرد . به بهترين وجهي قرن بيستم را بازسازي مي كند . از نظر نيچه با نفي ارزش هاي گذشته آدمي همچون مهره أي سرگردان در دايره وجود خواهد لغزيد و جنگ است كه آدمي را براي ظهور اراده انسان آماده مي كند . با اين توصيف ، چشم انداز نيچه به آينده است حال آنكه داستايفسكي به گذشته متوجه مي شود و نكته آن است كه با ظهور انقلاب اكتبر و هيتلر تاريخ در فهم داستايفسكي به روش معكوس عمل كرده است .

معمول آن است كه تولستوي را برجسته ترين رمان نويس روس و جهان بنامند اما چه در روسيه و چه در جهان تولستوي كتاب گرد گرفته تاقچه بوده است حال آنكه روشنفكران زيست در جهان خود را در آثار داستايفسكي يافته اند و قهرمانان اوست كه مهر وجودي خود را بر يكايك نويسندگان مدرن نقش كرده اند .

يكي از اوصاف داستايفسكي پيامبري است . در دوران دكارتي پيامبري عبارت از وجه لجام گسيختگي تاريخ بوده است . در دوران هايي كه الگوي هاي انديشه و تفكر از هم مي پاشد و عقل توانايي بازتوليد شناخت ضابطه مند را از كف مي نهد ، شيرمردان حكامات نفساني و اشرافي خود را به جهان خارج تعميم مي دهند و از همينجاست كه گفتار آنان شوقي سركش را نويد مي دهد و يا زوالي زود هنگام را باز مي تاباند . ويژگي اصلي پيامبري در خود فرورفتگي همراه با تعصب است . پيامبران برغم هر ابزاري كه براي پيام رساني كه بازتابنده ايده پيغامبري است با احساسات خود با جهان مواجه مي شوند و پيامبران جديد عصر ما چه كساني هستند ؟ ماركس ، نيچه و فرويد و البته داستايفسكي اين نام آوران كه در آسيب شناسي و تحليل روزگار ما سهمي عمده دارند راه حل هاي خود به اجبار انسان هاي ديگري را نيز ابداع و خلق كرده اند چرا كه انسان واقعي با تمام محدوديت هايش تكافوي خواست هاي آنان را نمي كرده است . اين غيب گويان كه اكثريت فضلاي تفكر قرن بيستم را به خويشتن اختصاص داده اند وجه ناموزون تفكر عصر ما هستند . اينان ارواح شرور دوران ما بوده اند .

“ تعصب ” داستايفسكي بر نگرش خاصي استوار است . اگر مسيح ضمن نزول از آسمان ها و با مصلوب ساختن خويش به شفاعت اعظم و نجات انسان ها دست يافت ملت روس نيز كه در تاريخ خود چند باره به صليب كشيده شده است همان ملتي است كه نجات بشريت به دست او خواهد بود . همين است كه به داستايفسكي امكان مي دهد تا رستاخيز بزرگ روسيه تزاري را در شكل كليساي ارتودكس شادمانه به انتظار نشيند . تعصب داستايفسكي در سطحي مشابه با ساير تعصبات در برخورد با واقعيت ميل به حذف آنها دارد و اساس آن همچون هميشه بر پايه هايي اسطوره گون استوار است . اگر تزاري به خشونت بارترين وضعيتي استقلال مردم لهستان را سركوب مي كند . اگر سياست استعماري روسيه با كميته مداراي آسياي تضعيف شده را فرو مي بلعد و در رقابت با بريتانيا قدرت استعماري ديگر ، وجوه فرهنگي اين ملت هاي كهن را نابود مي سازد ، از نظر داستايفسكي در زير عنوان سياست نجات روس كاري در غايت خلاقي انجام مي دهد . در داستايفسكي پس از سيبري ، انحطاط سياسي به چنان اوجي مي رسد كه در سرتاسر تاريخ اروپاي قرن نوزده كمتر رقيبي مي توان براي آن سراغ كرد .

ملاك گناه وجداني در هر ديني را مهنيات آن به دست مي دهد . شخصيت مسيح سنخيتي با مباحث روشنفكرانه ندارد . او با سرشت عظيم شخصيت خود بود كه در زماني به غايت فشرده محيط موجود را به قلمرو نفوذ خويش كشاند و اين به معناي فقدان پيچيدگي در روح آدمي نيست لااقل با ورود خود آن را منحل مي سازد . از اين جنبه است كه زندگي عيساي مسيح در انجيل به غير از تعبيري هنري ـ ادبي غيرقابل درك مي ماند . اصول او روابط انساني را به ساده ترين شكل تقليل مي دهد و به همين دليل است كه مشرب هاي عقلي مسلك در آيين او بيگانگي به نظر مي بيند كه به زور به قصد تسخير آمده اند و مخالفت قديسان راستين پيرو مكتب او را همچون سن فرانسيس آسيزي و ساوونارولا بر انگيخته اند . از نظر داستايفسكس چهره معصوم  كودكي نوزاده بشارت حيات واقعي است همچنان كه پسر انسان در خطاب به مردم مبشر زندگي اخروي آنان بوده است . موژيك روس همان جنبه فساد ناپذير روح رئسي است . هموست كه منجي روسيه و از نظر داستايفسكي منجي تمام بشريت خواهد شد .

دانسته نيست كه آيا داستايفسكي واقف بوده است كه خاستگاه مسيحيت با نيهيليسم تشابه وسيعي دارد زيرا كه هردو به همساني انسان متوسل مي شوند و تنوع را در او برنمي تاباند . در مسيحيت مورد تبعيت داستايفسكي و نيهيليسم ما با نوعي فقدان مواجه مي شويم اما اولي با پل زدن زندگي انسان به هستي خداوند است كه اين فقدان انحلال مي يابد . حال آنكه نيهيليسم بنابر طبع خود به ويرانگري پايه هاي خود اقدام مي كند و گونه أي خودكشي در معناي عامش مقارنه أي هميشگي با آن دارد . هر چند كه داستايفسكي تصريح دارد كه مسيحيت از جهت فردي و عشقي به خداوند در آزادي است و نيهيليسم از جنبه اجتماعي قائل بر آزادي روابط آدمي و داوري درباره بشر با عياري واحد است كه به نفعي تمايزات و در نهايت نابودي روح شبه منجر مي شود . ايراد به داستايفسكي از آنجاست كه بدون طرح چيزي سيستمي فراگير تمام ايده هاي او در باب مسيحيت مساله أي لاشرط و به ناگزير موهوم مبدل مي شود .

يكي از اصول اوليه كه در تمام انجيل ها از اوصاف زندگي مسيح است اينكه وجه خاصي از شخصيت  خود را به تمام انسان ها تعميم مي دهد . پسر الهام يافته يوسف نجار در برخورد با مسائل صرفاً به واكنش هاي نداي قلبي خود است كه عيني ترين امور را در كلي ترين قالب ها مصداق يابي مي كند . آنجا كه با فراخوان بزرگ ترين مسووليت ها ممكن زن روسپي را نجات مي بخشد و آنجا كه داستايفسكي  در برادران كارامازوف او را وا مي دارد تا بر لبان كشيشي كاتوليك بوسه زند كه در دوره انگيزيدن با برافراشتن آتش آزادي خواهان را در ميان هلهله مردمان زنده مي سوزاند به همين اصول كلي پناه مي برد كه بر محبت ـ بخشش ـ نجات و فقدان داوري ها استوار است . رجوع به اين اصول آنجا كه دخيرات در مقابل شر قرار مي گيرد و شرح قابل قبولي است اما تيراني آدميان در انجاست كه كه خير و شر در مقابل همديگر قرار مي گيرند و آدمي مجبور به انتخاب است . اين طرز نگاه از عمده ترين مطلوب هاي داستايفسكي است و شايد شهادت چاره ناپذير عيسا به صليب را بتوان واپسين پاسخ او به اين طلب دانست .

رجوع به امت محض كه تعميم ايده بهشت اخروي به جهان مادي است ، صراحتاً از منابع يهودي اخذ شده است . نگرش كه بر طبيعت نيك آدمي بنا مي شود ، امري هنري و زيبا شناختي است تا واقعي . 

اين نظريه لاكس همانقدر به كار روسو و داستايفسكي مي آيد كه به كار مخالفان او . استدلال بازارف كه در تمام آثار شكسپير به يك جفت چكمه نمي ارزد در همين ايده منشاء دارد . در قرن بيستم در برابر انديشه هاي اصلاحاتي به اين سادگي بسيار استفاده كرده اند . اين بينش كه در گام اول تفكر انتقادي را نابود مي سازد ، آشكارا درصدد نفي ارزش هاي متعالي تمدن و پيشرفت است و به راحتي در چنبره ايدئولوي فرو مي غلتد . از زمان انقلاب فرانسه مي دانيم كه با كنار نهادن تمدن و قلمرو فرهنگ به بهشت وارد نمي شويم بلكه در كنار وحشيان منزل مي كنيم و رهايي توده وار به معناي انفجار شهوات است كه هيچ آينده أي را بشارت نمي دهد . به هر روي آموخته اين كه جايگاه واقعي ما در دفاع از ارزش هاي تمدن در بقاء آزادي است .

همراهي با داستايفسكي پذيرش حدود بشري كاملاً به صلاح است . مقدم به اين پرسش كه آيا در تقدير جهان آفريدگاري هست يا خير ، آن است كه انسان خداوند نيست از آن جهت كه خداسازي انسان در نخستين گام به حذف نامشروط او مي انجامد . در سياق همين عبارت است بايد گفت كه دادهاي اجتماعي ما اگر نتواند كه به نظريه أي عام در باب انسان مبدل شود مي بايد كه به عنوان امري دروغين به كنار نهاده شود .

تلقي يك پيامبر از اقبال عام با متفكر متفاوت است . پيامبر غمگنانه مي گويد؛ “يك تن از زمره پيروان از حريم امن من خارج شد” . حال آنكه متفكر شادمانه مي گويد؛ “ اگر يك تن از اين مردان به ياوران سلك من پيوست ” اين طرز گفتار بدين جهت است كه باورهاي پيامبر بخشي از وجود و ممزوج با شخصيت اوست و اين گونه گمان مي رود كه مابقي يكي ديگري نيز بي بنياد مي گردد در صورتي كه ايده هاي متفكر اموري عيني و نقدپذير و قابل اصلاح است . داستايفسكي بدون ترديد اوصاف پيامبران را دارد و تعصب او ناشي از همين اوصاف است .

هر امر قابل طرحي از نظر وي مي بايد به پشتوانه تفاوتي حل و فصل گردد . او در جهان به چشم يك قاضي صاحب حكم مي نگرد تا ناظري تحليل گر . به همين دليل براي پر كردن خلاء استدلال هاي خود مجبور مي شود كه از شخصيت خويش مايه گذارد و تعصب او همين جاست . داستايفسكي به اين معناست كه پس از درنورديدن مرزهاي جداافتاده آگاه و ناآ‎گاه روح و ادراك ژرفاي تراژيك جهان ارمغان ما به جهان از نوع تعصب همراه با احكام نيست بلكه از گونه شكاكيت همراه با مداراست . اين همان طليعه أي است كه در ساحت ديگري در نزد كانت ، گوته و جلال الدين مولوي دريافته مي شود .  اين بزرگواران به ما مي آموزند كه به تعصب جزئي از ساختار جهان نيست و معياري كه براي بخش عقايد آدمي به كار آيد و هر ضابطه أي كه براي تشخيص عقايد آدمي به كار مي رود تعصب را خارج از حدود مفاهيم انساني قرار مي دهد . بر همين نهج است كه معتقد مي شويم كه نظريه منجي گري يك قوم برگزيده پيش از آن افسانه هايي ارزش ندارد كه آن را ساخت و پرداخت كرده اند . اگر نجاتي را تصوير بتوان كرد و متعلق به انسان جهاني در مقام يك كل است كه اقوام متنوع و متكثر را در تركيبي بالاتر به هم مي پيوندد .

يكي از وجوه پيامبران جديد ديد آخرالزماني آنان است . اين غيب گويان براي آنكه خود را معضل الخطاب تحولات فرهنگي قلمداد كنن خويشتن را در قالب همان نجات بخش مي پندارند كه در آخرين دوران جهان خود ظهور مي كند . نگاه انسان به جهان نگاه حسرت بار خداست هنگامي كه واپسين انسان مي نگرد پيش از آنكه جهان به خاموشي فرو شود . با همين توصيف است كه منجيان جديد تاريخ را مصادره مي كنند و آن را در قالب محدود در هم مي فشرند . با اين توصيفات است كه مي فهميم چرا مخلوقات داستايفسكي تا اين اندازه از قهرمانان واقعي دور هستند . شخصيت هاي رمان هاي داستايفسكي نمونه هايي آرماني از سنخ خود به دست مي دهند . آنان اتمام بخش آن راه هايي است كه هريك از ما تا به نيمه . يا حتا تا به ثلث مي پيماييم . اين قهرمانان از ايده هاي نابي سرشته شده اند كه داستايفسكي را در كار ساخت و هدايت انديشه هاي خود به كار مي گيرد . آنان از گوشت و خون تركيب نيافته اندبلكه برآيند وجودشان آرماني است كه يك نفس و در پي آن روان مي شوند . هر يك از آنان سوالي را طرح مي افكنند و معناي حياتشان را همان سوال مي دانند ، اين قهرمانان جسمي ندارند آنان اشباح اند .

 جنايت و مكافات ساختار ساده أي دارد . حكايت رمان به دانشجوي شهرستاني حقوقي مربوط است كه به دليل فقر و نااميدي تحصيل خود را ناتمام گذارده است . داسكوكينگ كه مسحور ايده اي خاص شده است پيرزن رباخواري را با قصد قبلي و خواهر او را در تصادف به قتل مي رساند و اموال او را به سرقت مي برد . در اين بين با دائم الخمري به نام مارملادف برخورد مي كند كه آخرين وجوه خانواده و نيز شأن انساني خود را به مصرف شراب مي رساند و حال آنكه همسر و كودكان گريانش در خانه عريان و گرسنه اند . فراتر از اين ، او سونيا دختر نوبالغ خود را در كمال معصوميت به روسپيگري واداشته است تا از اين را براي خود درآمدي تحصيل كند . در نامه أي كه از سوي مادر به راسكونيكوف ارسال مي شود به او خبر مي رسد كه خواهرش به نامزدي مردي ثروتمند به نام لورين در آمده است و اين لوژين پس از نجابت و ميزان قدرشناسي دختر به او توجه كرده است و اينكه آنانن چند روزي به سن پترزبورگ شهر محل اقامت راسكونيكوف وارد خواهند شد . راسكونيكوف از عبارات نامه در مي يابد كه لوژين منفعت طلبانه ـ واين بخش قلم داستايفسكي به بهره جويان است ـ نه به دنبال همسر كه در پي كنيزكي خوش برورو است تا برده وار او را بپرسته و به خدمتش برآيد و در ارتقاء او در جامعه نقش شايسته بر عهده گيرد . اين مطلب نيز از نامه مشخص است كه دونا فقط براي نجات برادر از منجلاب عسرت و تنگدستي است كه تن به اين كار مي دهد و گريز از آن همان آغاز به نبود هرگونه توازن ؟! در اين ازدواج و حتا تظاهر به آن پي برده است داستايفسكي از همان ابتدا خود را براي امتناع از وقوع چنين ازدواجي اعلام مي دارد .

دو زن در نهايت صرفه چويي و سرسپردگي سي و پنج روبل براي پسر و برادر ار سال مي كنند در وضعيتي كه راسكونيكوف پس از قتل پيرزن و خواهر دچار بحران هاي شديد رواني است كه به صورت تب و توهم و هذيان جلوه مي كند . با وصول پول و صرف وجوهي از آن براي دارو و لباسي محقر با مارملادف مخمور مواجه مي شود كه به دليل تصادف با گاري استخواخ خرد و خونين است . مارملادف با استغاثه أي عجيب و طلب بخشش از خدا و خانواده و به ويژه سونيا و در حال اذعان كامل به ضعف و با اين همه اميد به عفو خداوندي در خانه اش جان مي سپارد و راسكونيكوف بيست روبل مانده ثروت خويش را به همسر وي مي سپارد تا صرف كفن و دفن او سازد . با ورود خانواده داسكونيكوف قصه رمان در روايت به هم پيچيده چندكس تعقيب مي شود . در شب ورود آن دو سونياي شرمزده و آگاه و درمانده آگاه به راندگي خود و با اين همه درمانده و ناگزير به منزل راسكونيكوف وارد مي شود تا به مراسم يادبود مارملادف دعوتش كند و بدينسان مراتب تشگر همسر او را ابلاغ نمايد . راسكونيكوف است كه در وجود اين زن همدردي يافته است كه همدلي عظيم او را برمي انگيزد و احترام بغايت او به اين زن بر همين مبنا توجيه مي شود . لوژين كه نيازمندي خانواده راسكونيكوف را ضابطه روابط خود با آنان تبديل كرده است بالاترين امساك هاي ممكن را به عنوان اسباب فرادستي خود قلمداد مي كند . در ديدار جمعي به خانواده اطلاع مي دهد كه چون در اولين جلسه ملاقات با راسكونيكوف مورد توهين قرار گرفته است ، مايل نيست كه او را در آن محفل ملاقات كند . نفس پرستي لوژين به او آنچنان اعتماد كاذبي بخشيده است كه اقدامي برخلاف دستور خود را نيز از اين خانواده درمانده تصور نمي كند . اما در ورودش متوجه مي شود كه نه تنها راسكونيكوف كه دوست نزديك او رازوميچين هم در آن جلسه حاضر شده اند . لوژين به هتك راسكونيكوف مي پردازد و اين هتاكي را به او و خانواده اش مي كشاند و از نزدشان رانده مي شود . داستايفسكي در اينجا به يكي از اركان اخلاقيات خود متوسل مي شود و آن اينكه در زبون ترين و حقيرترين انسان ها نيز احساس عزت نفسي هست كه در نهايت استيصال سركشي آغاز مي كند .